خواب دیدم رفتم تو یکی از مناطق بحران، نمیدونم سرپل ذهاب بود یا خوزستان. بعد آقای رئیسی اومد بازدید کنه، منو دید یککاره گفت میخوام اینجا بیمارستان بسازم، میای کار کنی؟ گفتم من میخوام فقط مامای زایشگاه بشم. اونم تو یه دفتر بزرگ که داشت حکم تاسیس بیمارستان رو صادر میکرد نوشت خانم فلانی، مامای زایشگاه! من گفتم ولی من مهر و نظام و اجازهی کار ندارما! تقریبا دوید وسط حرفم و یهکم تند شد و گفت وقتی حکم قضایی باشه، دیگه مهم نیست! گفتم آهااا!
شنیدم تو فصل جفتگیری، ملکهی زنبورها از
کندو میآد بیرون و شروع میکنه به پرواز کردن، چندین زنبورِ نر، که خواستگارش
باشن، هم دنبالشن. ملکه ـ خب میدونین دیگه، بزرگتر و قویتره ـ اون قدر پروازش
رو ادامه میده تا این زنبورها یکی یکی میافتن و فقط یکی، که از همه قویتره، میمونه.
اون وقته که با هم به کندو برمیگردن و نسلِ بعدی زنبورها شکل میگیره. من هم باید
بین سیامک و امیرعلی یکی رو انتخاب میکردم. تصمیم گرفتم بهشون بگم که آخر هفته
من همه چیز رو به آقای بازپرس هم گفتم. چیزی دیگه ای ندارم. یعنی اصلاً دیگه چیزی نمونده بگم. اما حالا که این همه آدم اینجا جمع شدن و اینقدر مشتاق شنیدنن میگم. (مکث طولانی) انگار مجبورم که بگم. ما، یعنی من و همسرم، از دو هفته قبلش واسه ی یه سفر چند روزه برنامه ریزی کرده بودیم. می خواستیم با قطار بریم شمال. اوه راستی … سلام آقا! من بازم متأسفم که همسرتون و فرزند توی شکمش فوت کردن. واقعاً متاسفم. توی این شونزده ماه و بیست و پنج روز هر بار دیدمتون همین ر
درباره این سایت