هوالرئوف الرحیم
دیگه روز سوم کم آوردم.
رفتم با فسقلک که تو بلغم بودم خودمو انداختم تو حرم و د زااااارررررر.
کلی شکایتش رو به امام رضا کردم. کلی. الان فکر می کنم که گریه م تموم شد ولی آروم نشدم. قاطی کردم. حسابی.
برگشتیم خونه و اون شب هم گذشت و فرداش تغییرات رو دیدم. کم. ولی بود. یادم به مدینه افتاده بود. شکایتم و نتیجه ش. ولی تحول گنده ندیدم. شاید زود بود. شاید. چون برای اربعین به عمو جان که سپردم، فعلا که تحولی ندیدم.
خلاصه. گذشت.
روز آخر سفر از تو
Hoorosh Band
Shabhaye Niloofari
#HooroshBand
صدا بزن منو بگیر ازم غمو
شانه به شانه پا به پا
بیا بگیر دست مرا
ببر تو رویای شبونت
نوازشم کن و
دوباره عاشقم کن و
برای روییدن خنده رو لبات
دلم میخواد خودم بشم بازم بهونت
نیست بجز هوای تو در سرم
با تو خوشم ای همه باورم
آرام جان من تویی
بمان کنار من همیشه
منو از این شبای نیلوفری
از خواب خوش تا به کجا میبری
نفس تویی و بس فقط بمان کنار من همیشه
چشمانت
منو سپرده دست رویا
بیا بشین در بر من تا
خیره بشم به موج گیسوی
چو در
اسمش که میاد تو ذهن هر کس یه چیزی نقش میبنده، یکی خندههاش،یکی چشماش، یکی صداش و .
تو ذهن من اما دستهاش! دستهایی که خشک و زبر شدن، دستهایی که میکشه روی پارچه و میگه "ببین چطوری شدن؟ گیر میکنه به پارچه"؛ اما با همین دستها گوشههای بهشت خدا رو میگیره و میاره رو زمین، با همین دستها نوازشم میکنه، از اون نوازشهایی که نه مشابه تقلبی چینی داره و نه اصلِ کرهای و آلمانی، فابریک فابریکش مالِ خودشه! همون دستهایی که فقط کابوس نبودنش کا
چراا بعضی خانم ها انقدرررر دوست دارن حرف بزنن؟؟
نمونه اش بنده.
البته چندساله که خودم رو خیلی محدود کردم
ولی بچه که بودم، از اینهایی بودم که یک ریییییییز حرف میزدم :)
قوه خیالم هم قوی بود
یه عالمه چیز هم میساختم و میگفتم.
بعد کم کم یاد گرفتم که بنویسم.
نوشتن رو که شروع کردم حرف زدنم کمتر شد.
کمتر
و کمتر.
الان به جایی رسیدم که به زور از زبونم حرف میکشن.
اماا.
خب این جلوی انحرافاتی رو گرفت، ولی خیلی هم خوب نبود.
چون من تنها شدم. چون روابط اجتماعی
درباره این سایت