.ماهنوش بُگذا ر تا بِبینَمَت اِ ی زُ هرِه #جبين اَ م .بُگذا ر تا بِبو سَمَت اِ ی رو ی #ماه تاب .#بگذا ر تا بِبو یَمَت اِ ی جا نِ #معطر .مَن تِشنِه ی چِشیدَنِ #شهدِ نِگاهَت اَم #ماهنوشـ منشی زاده❤️
رنگ پر ریختهٔ الفت گار توایم
جستهایم از قفس خویش و گرفتار توایم
خاک ما جوهر هر ذرهاش آیینهگر است
در عدم نیز همان تشنهٔ دیدار توایم
مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست
از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم
اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع
همه وا سوختهٔ سبحه و ر توایم
پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید
میرویم از خود و در حیرت رفتار توایم
دامن عفو حمایتکدهٔ غفلت ماست
خواب راحت نفس سایهٔ دیوار توایم
جنس موهوم هوس شیفتهٔ ارزش نیست
قیمت ما همه این
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست.زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبين آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشک
خواب دیدم خواب، اینکه مرده ام خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت &nb
مدح شاه ولایت امیر المومنین علیه السلام توسط مرحوم صاحب تبریزی شاعر مشهور:
ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجهای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشتهای از تار و پود جامهات حبل المتین
غنچه پژمردهای از لالهزارت شمع طور
قطره افسردهای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانهات روح الامین
مصرع برجستهای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبين
میهمانداری به ال
مسعود رضایی بیاره
بهاریه
پنــجره بُشگا که بهــار آمدست
سبزه بـه دیــدار نـگار آمدست
نغمهی بلبل به چمن گـوش کن
ساغری از بوی سحر نوش کن
بـــوی فـــرح بـخش نسیم سحر
دل بَـرَد از سینهی هر رهـگذر
مــوسم گل هر طرفی بر زمین
خیمه زده قــافلــهی فــرودین
آمــــدن چلچــــلههــــا را نــگر
طــی شدن فاصلــههــا را نـگر
پنــجره وا کــن کـه نسیم بهــار
آمـــده از دامنـــــهی کـــوهسار
ساغـر مـی در کف آلالـــه بیـن
خیز و کنــار گـ
استقبال از اشعار حاج داود بیدق داری
========================
ای تالیِ زهرا که آدون فخر ندور
غبطه ائلین درگهووه ملک جناندور
ایله نظر ایرانه اؤرکلر دولی قاندور
مدّتدی که بیر عدّه نین احوالی یاماندور
یاحضرت معصومه یتیش داده اماندور
سن نازلی رقیّه کیمی زهرایه مثل سن
سن جلوۀ نورانیِ خورشیدِ ازلسن
فریادگرِ حیّ عَلی خَیرِالعَمَل سن
شیعه سنه محتاجیدی چوخ غملی زماندور
ای علمی مُبَرهَن هامی عالملره اعلم
موسی قیزیسان مُلکَ نجابتده کی مریم
لطف ایله ئوزو
آموخت تا که عطر ز شیشه فرار راآموختم فرار ز یاران به یار رادل می کشید ناز من و درد و بار راکاموختم کشیدن ناز نگار راپس می کشم به وزن و قوافی خمار را گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسلگیرم که گشت باده ز خشکی ما خجلگیرم که رفت پای طرب تا کمر به گلناخن به زلف یار رسانم به فتح دلمطرب اگر کلافه نوازد سه تار را باید که تر شود ز لب من شراب خشکباید رسد به شبنم من آفتاب خشکدل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشکاز عاشقان سلام تر از تو جواب خشکاز ما مکن دریغ لب آب دا
. در میان آنها مردی وجود داشت که شباهت زیادی به سناتورهای رومی داشت ، چون لباس کهنهی تاتارها را برتن داشت . دیگری لباسی خوشدوخت با جلیقه پوشیده بود ، اما در زیر آن ، پیراهن کثیفی به چشم میخورد . صاحب لباس چهرهای غیرعادی و همچون جانیها داشت ، اما نگاهش چنان انباشته از اطمینان بود که هیچکس نمیتوانست این اطمینان را متزل سازد . معلوم بود که همهی این افراد ، در عین جوانی ، بسیار باتجربه بودند . زندگی را سهل می گرفتند . بینشی دلیرانه هم
درباره این سایت