به یک جای اززندگی که رسيدي می فهمی،رنج را نباید امتداد داد.!به یک جای از زندگی که رسيدي می فهمی،آدمها در زندگی زود پشیمان می شوند!گاهی از گفته هایشان …!گاهی از نگفته هایشان …! گاهی از گفتن، نگفتنی هایشان …!وگاهی هم از نگفتن ، گفتنی هایشان …!!!به یک جای از زندگی که رسيدي می فهمی ،بهترین درسها را در زمان سختی آموختی.!ودانستی صبوربودن، ایمان است،و خویشتن داری عبادت،و حتی خندیدن نیایش!!!به یک جای از زندگی که رسيدي می فهمی،برای رفتن وقت هست ،بای
شب قدر است و من قدری ندارم
چه سازم؟ توشه قبری ندارم
اگر امشب به معشوقت رسيدي
خدا را در میان اشک دیدی
کمی هم نزد او ما را دعا کن
کمی هم جای ما او را صدا کن
بگو یا رب فلانی رو سیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است
بگو یا رب تویی دریای جوشان
در این شب رحمتت بر وی بنوشان
التماس دعا .
مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
حکیم آدرسی به او داد و گفت به این
مکان که رسيدي ساکنان آن هیچ مشکلی
ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.
مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند.
دوست من اگر مشکلی داری، یعنی تو زنده ای
نذر صدوچهارده هزار صلوات.
هی فکر میکنی به ته ذکر رسيدي، به شمارنده که نگاه میکنی میبینی کلی هنو ازش مونده!
تو معنویت هم اگه مثل معصومین نبودند گمان میکردیم به ته معنویت رسيديم، ولی وقتی به اونا نگاه میکنیم میبینیم کلی عقبیم.
و خوب برخلاف شماره اندازها، کمالات اهل بیت قابل احصا نیستند پس همیشه این حالت وجود داره و نمیرسه وقتی که انسان احساس بی نیازی نسبت به انجام اعمال داشته باشه.
صوفی چه فکر میکنه نمیدونم؟!
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند
مبله . شیک . راحتاما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند ،خودت را می کشی تا بری داخلش ،بعد می بینی اون تُو هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته اما .بعضی ها مثل باغند میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی میری و میری آخری در کار نیست به دیوار که رسيدي بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با ک
هیچی» یعنی همهچیز». روزی که برسی به هیچی یعنی رسيدي به همهچیز. آن وقت است که میتوانی همهی آن نیروهای به سایه رفتهی درونت را بشناسی و به کار بگیری. میتوانی حتی خودت اتفاق جالب خودت باشی. خلاقیّت» همانجا شکل میگیرد. همهی اینها مثل پازل از قبل در آدم تعبیه شدهاست که به آن نقطه برسیم. به قول علیاکبر بقایی نیاز ماست که نیاز ماست. نداشتن داریم و قدرش را نداریم».
مهربون باش آتنا. صبور باش آتنا. خشمت تا وقتی بلد نباشی که چطور ازش استفاده کنی، فقط نابودت میکنه. آدما مسئول اتفاقایی که واسه تو افتاده نیستن. آدما مسئول چیزهایی که تو میدونی نیستن. دیگه به نقطهی امنی رسيدي که اگه سر دوراهیِ قویبودن یا مهربونبودن قرار گرفتی؛ بهت میگم مهربونبودنو انتخاب کن. سادهترین دلیلش اینه که همهچیز جز جنگیدن داره یادت میره. داره یادت میره چطوری میشه دوست داشت.
آتنا خودتو نجات بده. به سرمای هجدهسالگی
امیدورام بتونم سالم و سلیم الصدر بارت بیارم.
نه ولی من چطور می تونم!
منی که هیچ وقت تکلیفم روشن نبود از شدت کور چشمی و کور دلی.
امیدوارم خدا سلیم الصدر بارت بیاره و بعد به عشقی کام دلت رو بگشاید که عشق بالا دستش فقط عشق خودش باشه که به ائنم برسوندت با این عشق .
به عشق رسيدي درکش کنی ان شاءالله
عشق برات اتفاق بیافته ان شاءالله
اونقدر سلیم الصدر و دریا دل باشی که عشق بیاد سمتت و درکش کنی
و معشوق که عاشقت شده هم همینقدر و بلکه بیشتر سلیم الصدر و در
یه بحثی هست تو روانشناسی به اسم حس قربانی بودن. که میگه خیلی از افراد اگر تو موقعیتی هستن که بده یا درست نیست به جای این که خودشون رو مقصر بدونن دیگران رو مسبب این وضعیت میدونن. در مقابل یه بحثی هم هست که میگن وقتی به یک موفقیت رسيدي باید بدونی که هیچ وقت تنهایی به این نقطه نمیرسيدي و یادت باشه تو این راه چه کسانی کمکت کردن.حالا اینجا یه نوع تضاد به وجود میاد، بالاخره ادما توی زندگی ما تاثیر گذار هستن یا نه؟از نظر من که هستن. و یه جایی خودنم که
وقتی در ریسرچت کانهو حمار در گل گیر کرده ای و کم مانده که سر به بیابان نهی! و جناب حافظ اینگونه دلداری می دهد:
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی :(
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگربار رسيدي به بهار (حافظ جان اینجا زمستان است و در د
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشیعلیرضا بدیع::من سفرهی صبحانه و تو نان لواشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشیجانم به فدای تو و آن جسم ظریفتاز عطر دلانگیز تو و حجرهی کاشیمیرقصد و مست است و خمیر تو به دستشدر طبخ تو شاطر کند، ای جان چه تلاشی!از وزن تو کم کرد و به حجم لبت افزودباری! که به یک بوسه بگردی متلاشیگفتی که مقصر خود آرد است به من چه!یا میخورد آب این غلط از شاطر ناشیدر متن تمام جلسات از تو سخن بودکیفیت داغان
یه سری بچه مثبت در این روزگار هستند که با نامحرم حرف نمی زنند ،سرشان را از زمین بلند نمی کنند، دوستانشان همه از جنس خودشان هستند ،جلسه های هفتگی خاصی شرکت می کنند که اخلاق و راه زندگی را به آن ها نشان می دهد، اردو های گروهی قم و مشهد و کربلا می روند و .
اما این بچه مثبت ها اگر اندکی بخواهد از این رویه خدا پسندانه ای که در پیش دارند تخطی کنند (به واسطه ی ورود به دانشگاه یا ازدواج با شخصی که سبک و سیاق متفاوت دارد یا رفتن سراغ کاری که لازمه اش باز ب
سلام
تابستان هشت
احتمالا نام کتاب شیخ بهایی را شنیدید همان کشکول. ظاهراً شیخ، دفتری همیشه همراه خود داشت که مطالب جالب و مفیدی را که میخواند یا میشنید، در آن ثبت میکرد و چون این مطالب، بدون هیچ نظم و ترتیبی و بدون فصل بندی در پی هم آمده است، نام آن را کشکول* گذاشت.
همطاف هم جسارت کرده قسمتی از دریافتیهایش را درهم و یک جا، کشکولی ارائه میدهد.
حال سخن ندارم با اهل قال هرگز. گر خلوتی دهد دست هم صحبتم کتاب است
مرحوم محمد قهرمان
با پادکست
گاهی وقتا هم خیلی دوستانه میشینیم با خدا حرف میزنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من میگم ببین این سطحی از احترام که میگی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه سادهتر و شادتری وجود نداره؟ میشه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»
و همیشه خیلی خیلی فرهیختهتر از این حرفاست که بگه نه، همون که من گفتم»، میگه برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه
با یکی از فارغالتحصیلان تازه کنکور داده که قبلا توی اتوبوس هممسیر بودیم صحبت میکردم. حرف زیاد زدیم، از همون بحثـهای سابق منطقی، دینی، عقیدتی و بولشت! راستش عقایدش واسهی من جالب نیست! دوست ندارم بهشون فکر کنم. دوست ندارم وقتی خدا رو انکار میکنه تاییدش کنم یا وقتی به مقدسات دینی توهین میکنه بهش نگم "خفه شو".
دیروز به یکی از بلاگرها هم گفتم "فقط آتئیست نشو!". نمیدونم! شاید فکر میکنم باید یه خدایی باشه که وقتی رسيدي به pitch black بری تکیه بدی به
آدم ها برای زندگیشان تصمیم های قشنگی میگیرند! اما مسیر از ایده به فعل رسیدن آنقدر طولانیست که ده بار در این مسیر میزایید، بیست بار میچایید، سی بار میرینید. آری، دقیقن ! برای بار سیام ریدهام. . و نمیدانم چرا خسته نمیشوم؟ چرا رویم کم نمیشود؟ چرا کسی نیست گوشم را بپیچاند؟ چرا سرم نمیشکند با این همه سنگ؟ چرا یکی نیست دستم را محکم بگیرد و بگوید هییییس، آرام باش، بنشین، رسيدي. . دارم میجنگم، به جان خواهر مادرم هر سکانس و هر
دوست نداشتم در این صفحه از دلتنگی بگم اما خب دلتنگی هم بخشی از زندگی ادما ست . خودم را مشغول کردم با پرتره یک زن که به دلتنگی هام فکر نکنم. گاهی اوقات ادم به بن بست می رسه. یه روزی یه درویشی بهم گفت اگه به بن بست رسيدي به خدا توکل کن . لطفش همیشه شامل حالت میشه. منم توکل کردم . امیدوارم لطف خداوند شامل حالم بشه .
با اینکه توکل کردم اما جلوی احساسم نمی تونم بگیرم . دلتنگی و هزار کوفت و مرض دیگه . دیدین وقتی از یه کاری منع میشین بی اختیار می رین سرا
به خودت میای و میبینی داری سوابق مریضو میخونی و میگه به جز دو بار اقدام به خودکشی و فرار از خونه و مصرف آیس و سکس پر خطر سابقه دیگه ای نداره. و بعد مکث میکنی. چه سابقه دیگه ای میخوای؟
به خودت میای و میبینی دیگه بدون تعجب میگی خانم شونزده ساله متاهل با سابقه سقط یا خانم بیست ساله متاهل از ده سال پیش و بعد که تو ذهنت متوجه میشی ده سالگی ازدواج کرده هم تعجب نمیکنی، چون دوازده ساله ی باردار دیدی.
به خودت میای و جن و پری و ارواح برات عین شوخی شدن.
تو با
- فکری می کنی موجودات چطور زندگی رو می گذرونن؟ - چطور می گذرونن؟ خوب برای هر کسی یه شکلیه
- نه منظورم اون بخش فنی داستان نیست. اینکه شغلمون چیه یا اینکه کجا زندگی می کنیم رو نمی گم.
- پس چیه منظورت؟
- بیدار شدن. چطور اونا هر روز از خواب بیدار می شن و به خودشون می گن که باید برم پی کارام. وقتی تو آینه نگاه می کنن چی می بینن؟
- خوب خودشونو
- واقعا؟ خودشونو؟ اون موجود پر از چربی و مو. اون گوشت چسبیده به استخون. اون ماییم؟
- خوب یه بخش از ماست. یه اسکلت که
چشمهایت را فروبند.
زیرا که در دیار رویا.
در این دیار شگفتی ها.
ساعت ها کوتاهند.
برای خودش سفری بود.مرد راه می خواست،وقتی به میانه اش می رسيدي،دلت می خواست هر چه زودتر تمامش کنی،یا فرار یا .فرو رفتم به قعر ظلمات, افکارم هم مثل خودش تیره و تار شد.از هر چه که بگذریم به رنجش می ارزید،درس هایی داشت،زندگی بود ، نه زندگی مثل یک قهرمان یا یک ضد قهرمان،زندگی یک آدم عادی بود مثل همه. از مرگ می ترسید،دلش نمی خواست سرش با یک خمپاره یا یک توپ جنگی از ت
عزیز دورمآن روز هر کجا که قدم میزدم تو را همراه خودم میدیدم، گاهی در کنارم، گاهی در مقابل، مواقعی در پشت و در جلوی خودم. آنجا که بوی بهارنارنجها را آمیخته به بوی سوختهی چوب در مشام کشیدم، تو هم بودی یا آنجایی که دم مارمولک سبز بزرگی را کنار دریاچه تعقیب کردم تا زیر بوتهها. میدانم توی باغ پرتقالها داشتم آن عنکبوت نیمسانتی فسفری رنگی را که لای شاخهها تار بسته بود، به تو نشان میدادم وگرنه دیگران ذوقم را درک نکردند، نگاه هیچ
سلام سلام
الان خسته و کوفته با پاهایی ورم کرده دارم پست میذارم، کل بدنم درد میکنه از خستگی سفر و سرکلاس نشستن:(
جمعه که به طور کاملا عجیب خیلی از پروازهای جنوب به تهران کنسل شد و برعکس!!
سریع یه شهر دیگه بلیط گرفتم برا روز شنبه و بعد از فرودگاه اومدم خونه زنگ زدم مدیرم و جریان تعریف کردم گفت موردی نیست!! شما بیا شرکت فردا هر وقتی که رسيدي بگم بچها برات هتل اوکی کنن، دیگه شنبه مستقیم از فرودگاه اومدم شرکت، از حراست تا کلیه همکارا همه برخوردها عال
من بهت میگم که اولین کراش زندگیم پسرداییم بود. به شکل واقعا احمقانهای. بهت میگم که یکی از مهمترین دلایلی که بیوتکنولوژی رو به پزشکی ترجیح دادم، این بود که میخواستم اگه یه روز کسی از پسرم پرسید مادرت چیکارهاس، بگه دانشمند. ینی صرفا به نظرم خیلی خوشآهنگ و دلپذیر میومد. بهت میگم که یکی از ابزارهام برای شناختن خودمم اینه که فک میکنم که خوانندهام و آهنگهای مختلف رو میخونم و میبینم اگه واقعا خواننده بودم، دوست داشتم چیا
+اگه فرصت پیدا کنی، قبل رفتنت، ایندت رو ببینی یا بشنوی، حاضری باهاش روبرو بشی؟
_پیشگویی؟
+خیلی ها بهش میگن پیشگویی، ولی من دوست دارم اینجوری بهش نگاه کنم : کسی که خیلی خوب از تاریخ درس میگیره و میدونه سناریو های دنیا به عدد انگشت های دسته
_من دارم میرم تا یک اتفاق جدید باشم
+تو این شکی ندارم، تو قطعا یک اتفاق جدیدی، نه تنها تو همتون، همه شما که میرید
_پس قبول داری که از انگشت های دست بیشتره
+من درباره ی آیندت صحبت کردم نه کاری که میکنی
_کاری
باران که میبارد ناودان خانهمان قلقل میکند. میگویند یک نقص خانهسازی است و خانهی خوب باید همهجوره آرام و بیصدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت میبرم ازین نقص خانهمان. صبحهایی که بیدار میشوم و صدای قلقل ناودان را میشنوم اولش تیز میشوم. بدو میروم دم پنجره و دایره دایرههای ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه میکنم. بعدش اما شل میشوم. یکهو یادم میآید که اینجا تهران است. یادم میآید که تهران در روزهای بارانیاش هم پلشت
یک ماهی میشه چیزی ننوشتم.
و ننوشتن میتونه دو تا علت داشته باشه: یا اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشی و یا اینکه چیزایی که میخواستی بنویسی زیاد بودن و نمیدونی چی بنویسی.
این ننوشتن یک ماهه منم دلیلش مورد دوم بوده در واقع.
هی میگفتم امروز برم اینو بنویسم و یا اینقد خسته بودم و بی حال که نشده یا اینکه کلا فراموش کردم.
ماه رمضون بود و بیشترین مشکل بحث خواب بود. برای سحری خوردن که بیدار میشدم تا میمومدم دوباره بخوابم باید بیدار میشدم که برم سر
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
مدت ها بود فرضیه ی "وجود دو من در درون انسان" ذهنم رو مشغول کرده بود و نمی دونم اول بار ، به ذهن خودم رسونده بودن یا از دیگری شنیده بودم.
با این همه.هرچی جلوتر رفتم بیشتر وجود این دو رو حس می کردم و کم کم دیدم دیگران هم در درون شون متوجه ش شدن (هر کس با ادبیات دینی، روان شناختی یا حتی ادبی خاص خودش).حس خوبی بود و هست که فرضیه ای در وجودت ریشه بگیره و امروز احتمالا بتونی میوه های یقین ش رو بچینی.
1.
لا یَلِجُ فِی الم
گفت: زندگی یک سربالایی سنگلاخ و بی پایان شده که این وسط چند تایی خوشی سرزده و کوتاه هم دارد.
گفتی: خوب همین چندتا سرزده ارزش داره، مگه نه؟
رویش با من بود. گفتم: نمیدونم وسط یه سربالایی که باید دائم مراقب باشی عقب نری و چپ نشی خوشی رو چطور می فهمی؟
گفت: اتفاقا خوشی ها هم همون وقت که داری عقب عقب می ری و دیگه اختیار زندگیت دست خودت نیست سراغت میاد و میچسبه بهت.
گفتی:چطور آدم وسط افتادن خوشی رو می فهمه؟ چرا عادت شده همه میگن که خوشی وقتی سراغت میاد ک
امیلی: یه غمی توی این کشور وجود داره، توی شهرها، خیابونا و درختها؛ غمی که نمیشه مخفیش کرد: حقیقتِ تنها بودن اما حقیقتها در واقع همون نقطهنظرها هستن. و نقطهنظرها تغییر میکنن زندگی سریع اتفاق میافته: یه روز از خواب بیدار میشی و نمیدونی چطوری به این جا رسيدي. و به خودت میگی من کجا بودم؟ چطوری به این جا رسیدم؟ و دیگه چیزی رو نمیتونی تشخیص بدی؛ انگار همه چیز عوض شده. توی عکسها میخندی، فقط به خاطر این که خوشحالی. و صد
ارباب بی کفنم ، برات سینه میزنم
ارباب
بی کفنم ، برات سینه میزنم
وقتی
میدی کربلا بنویس اسم منم
مرغ
دلم با اسم کربلا دیوونه میشه
پر
میزنه سمت حرم بازم میخونه میشه
دستگاه
تو خیلی سِمَت ها میده به یه عاشق
اما
دل عاشق یه لحظه از دیوونگیشه
دم
به دِقه کرم میدی تموم نمیشه این گنج
عشقتو
انداختی به دل بدون زحمت و رنج
با
اینکه من یه عمره هیچ کاری برات نکردم
ولی
به دادم رسيدي تو لحظه های بغرنج
.
حسین آقام ، حسین آقام ، حسین عزیز زهرا .
اَلا رب العالمین ،
عکس پروفایل شاد عاشقانه جدید 98 با متن زیبا
گاهیمجبوریم از یک روز شروع کنیمبه فراموش کردنبه روی دلمانبه روی خاطراتمانو به روی زندگیمان نیاوریمکه اصلا کسی را داشتیمکه اصلا کسی را دوست داشتیم
دل را سر شوقی
اگرم هست
تو آنی …
عشقت نهایتی ندارد
من هر روز دوست داشتنت
را تمرین می کنم
برای بیشتر عاشقت بودن
تو را فراسوی انتظار می خواهم
آن سوتر از خودم
و آنقدر دوستت دارم
که دیگر نمی دانم از ما دو تن
کدامیک غایب است
عکس پروفایل شاد 2018
آدم بزرگ
وقتی شما بدون حضور فیزیکی و تنها از طریق اینترنت محصول یا خدماتی را خریداری می کنید و با استفاده از کارت های اعتباری صورتحساب آن را پرداخت می کنید درواقع پرداخت اینترنتی انجام داده اید
فرآیند پرداخت اینترنتی
مدیران وب سایت ها با بانک ها قرارداد می بندند و به این ترتیب پول با همکاری بانک از طریق اینترنت از حساب مشتری به حساب مدیر سایت واریز می شود
در حال حاضر بانکهای ملت، سامان، پارسیان، ملی، اقتصاد نوین و پاسارگاد این امکان را فر
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
هوا زمهریر بود. سوز و سرمای عصر آخرین هفتهی دی توی صورتمان شلاق میزد که به کوچهی اعرابی ۲ رسيديم. از سلطان تا کابوی. چطور مرد مارلبورو دنیا را فتح کرد» اسم نمایشگاهی بود که توی گال
سالها قبل بعد از کلاسهای مکتبگاه خدمت استادالعلما رفتم تا باز کمی از ایشان بیاموزم.در راه با هم میرفتیم و گپ میزدیم.استادالعلما: من خودم دنبال همسری مناسب برای تو هستم.من: دستتان درد نکند و همچنین پایتان و همچنین قلبتان و همچنین لوزالمعده و .استادالعلما خندید.استادالعلما: سعی کن در حرفهای معمولیات هم ذکر خدا باشد. مثلا میپرسند چطوری؟ بگو الحمدلله. میآیی؟ انشاءالله میآیم. عصبانی میشوی، لاالهالاالله شیطان میگوید کاری
نماز صبح رو که میخونم دیگه نمیخوابم. دیشب عروسم زنگ زده و گفته امروز نوهمو میاره پیشم. میدونه که دوست ندارم بچهها طولانی پیشم باشن، ولی این بار دلیل موجهی داره. امروز دفاع داره و نه خودش و نه پدر و مادرش و نه پسرم و نه همسرم و نه دخترام نمیتونن بچه رو نگه دارن. همهشون میرن اونجا. همه زیادی عروس خانواده رو تحویل میگیرن. از خودم یاد گرفتن، بیشتر از دخترام هواشو دارم، گرچه کمتر از اونا دوستش دارم :) حالا یه امروزو یهجوری با این دختر آ
درباره این سایت