برای دیدن فیلمی کمدی با حضور آقای پرستویی به سینما رفتیم تا حال خوشی پیدا کنیم. متأسفم که بدحال، کجخلق و بازنده از سینما خارج شدیم. هر هنرمند، اندیشمند و فرهیختهای در کارنامه هنری و حرفهای خود ممکن است مرنک اشتباهاتی شود؛ دعا میکنم پرویز عزیز این کار را جزو اشتباهات خود در نظر بگیرد و با گفتن "من اشتباهی بودم" مانند مرد هزار چهره کمی اندوه مخاطب را تسلي بخشد.
وقتهایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر میکنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم میپرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم میگم اگه نبود منم بهش فکر نمیکردم و داشتم کار خودم رو میکردم. و اینجور خودم رو تسلي میدم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازیها برای عشق و عاشقیها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغههای خودش
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خوا
شگفتزدهاید از اینکه چرا این حرفها را پیش شما میزنم؟ آگاه باشید که در ادامۀ زندگیتان اغلب بهطور ناخواسته در وضعیتی قرار میگیرید که صندوقچۀ رازهای اطرافیانتان شدهاید. همینطور که من فهمیدم، اطرافیانتان نیز باهوشمندی میفهمند که شما این هنر را ندارید که دربارۀ خودتان خوب حرف بزنید، ولی این هنر را دارید که وقتی فردی از خودش میگوید خوب به گفتههایش گوش کنید. و بعلاوه پی خواهند برد که شما، خانم ایر، بهجای اینکه از روی بدذا
اولین سحرِ بعد از تدفین خیلی سخت است آن هایی که چشیده اند بهتر میدانند.
فکر کن عزیزت را به خاک سپرده باشی، بعد از یک روزِ دردناک و طولانی با چشم های محزون و بر خون نشسته ، در حالی که دیگر رمقی برایت باقی نمانده است خواب چشم هایت را برباید
یک دفعه چشم باز میکنی میبینی صبح شده، نگاهت میافتد به پارچه های مشکی، به ظرف های خرما و حلوا، به ربان کنار عکس عزیزت، به لباس مشکی بر تن خانواده ات شاید هم از صدای گریه های یک نفر بیدار شوی چند نفر از
بسیار تسلي بخش است باور به اینکه خدایی هست که حواسش به ما و رنجها و شادیهای ماست و بی بروبرگرد و قطعا جاهایی در مسیر من هم بوده که یک نیرویی برتر از نیروی انسانها، گره ای را از زندگی ام گشوده و اسمش خدا، کائنات یا هر چیزی می تواند باشد. عدم راستی است اگر نگویم که به این نیرو برخی جاها که اختیارات انسانی ام راه به جایی نبرده، مثل روزهای رنج و بیماری عزیزانم، عاجزانه آویخته ام. اما ماجرا این است که یک عالمه جا هم بوده برای من و خیلی های دیگر که خدا
چند روز پیش سر کلاس استادی بودم یه تکه شعر از مجتبی کاشانی خواند خیلی زیبا بود
خواستم بنویسم شما هم بخونید و استفاده ببرید :
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
گر نکاری، گلِ من
علف هرز در آن می روید
زحمتِ کاشتنِ یک گل سرخ
کمتر از زحمتِ برداشتنِ هرزگیِ آن علف است.
پ.ن ~ متن کامل شعر به نام ذهن ما :
ذهن ما زندان است،
ما در آن زندانی.
قفل آن را بشکن،
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ظلمانی.
نگشایی گل من، خویش را حبس در آن خواهی کرد.
همدم جهل در آن
"می گویند، در این جهان اندازه ی خوشی بر میزان درد چربش دارد، یا دست کم توازنی بین این دو برقرار است. باشد، اگر خواننده مایل است به اِجمال از صحت و سقم این عقیده آگاه شود بگذار تا بین حالِ دو حیوان که یکی در حالِ دریدن و خوردنِ دیگری است قضاوت کند. در بدبختی و مصیبت از هر قماش، بهترین کار این خواهد بود که در اندیشه ی آنان باشیم که در مقایسه با ما باز هم در شرایطی دشوارتر گرفتارند؛ و این هم ملجأ و تسلي خاطری است که درش بر روی همه کس گشوده است. با ای
روبرویم یک فنجان چای تازه دم لاهیجان، در دستم خودکار سیاهی که از تو به یادگار دارم، در ذهنم انباشت واژگانی که تنها برای تو گرد آوردم و در قلبم شراری است که پایرومونیای چشمانت افروخت.
دلدار خوشخوی نرم دلم!
از وقتی جاده ها میانمان کشیده شد و پیکر هامان محبوس دیو فاصله گشت، اندوه عالمی بر قلبم نشست. دیگر نه گشت و گذار با پدر و مادرم، نه معاشرت با دوستانم، نه مطالعه ی مجموعه شعر هایم، نه شنیدن موسیقی دلخواهم و نه کام سیگار التیام ملالتم نیست، که
چند روز پیش به یکی از بچه ها پیام دادم چند تا سوال درباره درصد و اینا ازش بپرسم. بعد نشستیم دو تایی کلی خیالپردازی کردیم که من رتبم ال میشه و بل میشه و این حرفا. بعدشم به این نتیجه رسیدیم که این چند روز آخر خیلی مهمه و ما اگه مثل خر بخونیم قطعا میتونیم به اون رتبه های ال و بل برسیم. خب من که قاعدتا گفتم از فردا. که نمیدونم این فردا سه شنبه میشد یا چهارشنبه. دیروز رو که واقعا خیلی زحمت کشیدم. تا چهار بعداز ظهر تو چت و مسخره بازی و اینا بودم :) بعد رفتم
نوازش
نوازش یعنی نگاه و
سلام پر از صمیمیت به شما، تلفن یکی از دوستان که فقط صدایتان رابشنود ،
جمله کوتاه معلم زیر نمره خوب ورقه امتحان شما.نوازش یعنی وارد شدن به آگاهی فرد دیگر. نوازش چیزی است که "کودک" ما احساس میکند.
شخصیت إنسان از سه ساخت تشکیل شده به شرح زیر:
۱) مَنِ کودک: منِ احساسات، هیجانات و عواطف ماست. ۲) مَنِ بالغ: منِ خردمند و عاقل که وظیفه تحلیل سود و زیان را دارد. ۳) مَنِ والد: منِ ارزش های اجتماعی، اخلاقی، اقتصادی، خانوادگی و سنتی م
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر میکشد. بابا رفته بيرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس میکشد. نشستهام گوشهی هال و تکیه دادهام به دیوار سرد و نمدار. دارم سوهان میخورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان میکند ماجرای شیطنتهای صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف میکنم . درِ بالکن نیمهباز است و سوز سردی درز میکند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمیپوشم و کم پیش میآید آستینِ مانتو و
درباره این سایت